نظر ها را از ستاره ها نگاه داریم؛ به آن ستاره یی که تو نگاه میکنی، امروز روز زیبایی بود! Sosan Torabi
بارانم قطره یی بر من ببار!
~ترابی~ ما شکوه آن جلال را باختیم تا که این غربت سرا را ساختیم کی شود تا بشکنیم غربت سرا رو به کابل جان کنیم آواره ها ~ترابی~
به آن ستاره یی که من نگاه میکنم،
راه طولانیست!
مبادا تا زندگی بعد از مرگ نرسیم...
سوسن " ترابی "
هر روز ساعتم مرا بیدار میکرد اما امروز
دستان کوچکی در اطاقم را کوبیدند و دو صدای
همنوا بلند شدند؛ معذرت میخواهیم مادر جان اجازه است داخل بیاییم.
گفتم؛ بلی بفرمایید.
همین که دو فرزندم داخل اتاق شدند، مرا با پیام "روز مادر مبارک"
بدرقه کردند. بلی امروز در کشور انگلیستان روز مادر بود.
بعد در حالی که سروش 5 ساله خودش را با
شیرینی در بسترم جا میکرد، سیر برایم شعرش را
که در وصف مادر به زبان انگلیسی سروده بود
به آواز بلند میخواند. به مجرد تمام شدند هر
دو رخسارم را بوسیدند و گفتند مادر لطفا از
جایت بلند نشو ما برایت صبحانه میاوریم.
دقایق بعد با صبحانه نمایان شدند.
صبحانه خیلی ساده بود. سیر صبحانه را سر زانویم گذاشت و گفت؛
این به پاس خدمات که در طول سال برایمان انجام دادی ولی مادر من
فقط 8 سال دارم و معذرت میخواهم که برایت صبحانهء
فوقالعاده آماده نتوانستم. اشک از چشمانم سرازیر شد،
به آغوش کشیدمش و گفتم تو دنیا را به من بخشیدی
پسرم. تو که در این عمر اینقدر اساس و با احساس استی مطمئنم
که وقتی باد خزان کهنسالی قامت دو تای مرا بلرزاند حتما عصایم میشوی
و مرا همراه خوبی میباشی. تبسم بر لبانش نقش بست و گفت
من دوست دارم به همه مهربان باشم و مراقب همه باشم.
سروش هم طبق معمول حرکات و کلمات برادر بزرگش را با
زیرکی و شرینی خاص منحصر به فردش تکرار کرد و روز همچنان ادامه یافت..
Today it was a beautiful day!
Every day I was waking up when my alarm clock was ringing,
but today it was a different story.
Some little hands knocked my bedroom door and
the two uniform voices asked for permission to enter.
I answered; yes come in.
As soon as my two man entered the room
they welcomed me with the phrase "Happy Mother"s Day" yes
today was mother"s day in England.
Afterwards, as 5 year old cheeky Sarosh was making a place for
himself in my bed, Siar was reading his poem titled mother in loud voice.
When reading is finished they both kissed me in the cheek and told
me not move because they were going to serve me breakfast in the bed.
In few minutes the breakfast came. It was a simple one. Siar
place the breakfast in my lap and said; This is to thank you
for this year"s hard work and I am sorry that it is not
a special one- I am only 8 years old and I could only do this much.
Tears were coming down my eyes. I said; son you offered me the world.
You are so considered and sensitive. Now I rest reassured that when
I get old you will be there for me. He smiled and said;
I want to be kind to everyone and look after everybody.
Sarosh as usual repeated his brother"s words in his unique
and cliver way and the day went on....
March 6, 2016
خورشیدم محتاج یک نگاه گرم تو ام!
ستارهء من آسمان عشقم را زینت بخشی!
نسیم ام گیسوی شعر مرا تا بیکرانه ها پریشان کن!
پیراهن خیالات ام را بدر!
تن حقیقت هایم را لمس کن!
تا نشان عشق جاودانه بماند!!!
دلم عاریــــست از مهــــتاب
که هر شب جلوه افروشــــد
برم خالیــست از خورشیــــد
که جان و تــــن فزون سوزد
نه مهتابــــش وفـــای کــرد
نه خورشیــــدش بــقای کرد
دل عصــــیانگــــــــر ما را
به جـــرم عشق محـکوم کرد
~ ترابـی ~
پرتو روی تو باشد نکنم یاد قمر
حاصل عمر نباشدحلال بی ُرخ تو
جَنتم گر بِستانی نکنم یاد ثمر
قامت مستی و شور و شرر ام گر چه شکست
ای خوش آن لحظه که از تو نکنم یاد بدر
تو بریزی زسبو یار می زهرآگین
من بنوشم به لبِ شوق نکنم یاد اثر
گربماند به رهت همچو زلیخا دیده
یوسف ام جز تو نبینم نکنم یاد بصر
گر کنم فتح جهان تاج ز ثریا پوشم
تا نیابم به دلت جا نکنم یاد ظفر
ترک دنیا کنم و رخت ببندم "سوسن"
تا نیایی به سراغم نکنم یاد سفر
-------
سوسن ترابی
12 حمل 1394
1/4/2015
دل مـی تپـد به یاد تــــو هــر لـحظه بیـــقرار
وقتی که میروی زبرم وای چه محـشر است
هـر چنـد که گویـم به دلـــــم مـال مـن تویـی
او دانــــد و کـارش که شـود آن مقــدر است
~ ترابـی ~
صمیمی یی به من گفت؛
گرمی!
گفتم؛
نه مظهر مهر!
من داغم!
جوشانم!
آتشفشانم!
نقطهء ذوبانم!
به من نزدیک نشو!
از فراقم می سوزی!
و خاکسترت را بنام "ترابی" فنا خواهند کرد...
سوسن ترابی
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |