سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انوار مهتاب در اُفق شب


اگر به خود باورمندید،

متکی به خود باشید،

بقیه خود به خود سربراه خواهد شد.

ترابی

سوسن ترابی شاعره

If you believe in yourself,

hold on to yourself,

the rest will take care of itself

~Torabi~


نوشته شده در جمعه 94/12/28ساعت 12:45 صبح توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

  هر طرف مینگــرم شام نظــر می آیـد  زندگــی یک ره گمــنام نظــر می آیـد  با کسیکه در موسم بیگناهی همراهم  هر کوچهء محبت بد نام نظـر می آیـد  Jidhar dekhta hu shaam nazar aatihe  Zindagi ki raa gumnaam nazar aatihe  Jane kya saat ne iss begunahi mousam me  Mohabbat ki har gali badnaam nazar aatihe  "Moheen"   Translated by me, poem of "Moheen" from India

برگردان توسط من، شعر از شاعر سر زمین هند "معین"

هر طرف مینگــرم شام نظــر می آیـد

زندگــی یک ره گمــنام نظــر می آیـد

با کسیکه در موسم بیگناهی همراهم

هر کوچهء محبت بد نام نظـر می آیـد


Jidhar dekhta hu shaam nazar aatihe

Zindagi ki raa gumnaam nazar aatihe

Jane kya saat ne iss begunahi mousam me

Mohabbat ki har gali badnaam nazar aatihe


"Moheen"


Translated by me, poem of "Moheen" from India



نوشته شده در دوشنبه 94/12/24ساعت 11:35 صبح توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

نظر ها را از ستاره ها نگاه داریم؛ به آن ستاره یی که تو نگاه میکنی، به آن ستاره یی که من نگاه میکنم، راه طولانیست! مبادا تا زندگی بعد از مرگ نرسیم...  ~ترابی~


نظر ها را از ستاره ها نگاه داریم؛

           به آن ستاره یی که تو نگاه میکنی،

                        به آن ستاره یی که من نگاه میکنم،

                                     راه طولانیست!

                                                 مبادا تا زندگی بعد از مرگ نرسیم...

                                                                              سوسن " ترابی "


نوشته شده در شنبه 94/12/22ساعت 4:20 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |


امروز روز زیبایی بود!

هر روز ساعتم مرا بیدار میکرد اما امروز

دستان کوچکی در اطاقم را کوبیدند و دو صدای

همنوا بلند شدند؛ معذرت میخواهیم مادر جان اجازه است داخل بیاییم.

گفتم؛ بلی بفرمایید.

همین که دو فرزندم داخل اتاق شدند، مرا با پیام "روز مادر مبارک"

بدرقه کردند. بلی امروز در کشور انگلیستان روز مادر بود.

بعد در حالی که سروش 5 ساله خودش را با

شیرینی در بسترم جا میکرد، سیر برایم شعرش را

که در وصف مادر به زبان انگلیسی سروده بود

به آواز بلند میخواند. به مجرد تمام شدند هر

دو رخسارم را بوسیدند و گفتند مادر لطفا از

جایت بلند نشو ما برایت صبحانه میاوریم.

دقایق بعد با صبحانه نمایان شدند.

صبحانه خیلی ساده بود. سیر صبحانه را سر زانویم گذاشت و گفت؛

این به پاس خدمات که در طول سال برایمان انجام دادی ولی مادر من

فقط 8 سال دارم و معذرت میخواهم که برایت صبحانهء

فوقالعاده آماده نتوانستم. اشک از چشمانم سرازیر شد،

به آغوش کشیدمش و گفتم تو دنیا را به من بخشیدی

پسرم. تو که در این عمر اینقدر اساس و با احساس استی مطمئنم

که وقتی باد خزان کهنسالی قامت دو تای مرا بلرزاند حتما عصایم میشوی

و مرا همراه خوبی میباشی. تبسم بر لبانش نقش بست و گفت

من دوست دارم به همه مهربان باشم و مراقب همه باشم.

سروش هم طبق معمول حرکات و کلمات برادر بزرگش را با

زیرکی و شرینی خاص منحصر به فردش تکرار کرد و روز همچنان ادامه یافت..

امروز روز زیبایی بود!  هر روز ساعتم مرا بیدار میکرد اما امروز  دستان کوچکی در اطاقم را کوبیدند و دو صدای  همنوا بلند شدند؛ معذرت میخواهیم مادر جان اجازه است داخل بیاییم.  گفتم؛ بلی بفرمایید.  همین که دو فرزندم داخل اتاق شدند، مرا با پیام "روز مادر مبارک"  بدرقه کردند. بلی امروز در کشور انگلیستان روز مادر بود.  بعد در حالی که سروش 5 ساله خودش را با  شیرینی در بسترم جا میکرد، سیر برایم شعرش را  که در وصف مادر به زبان انگلیسی سروده بود  به آواز بلند میخواند. به مجرد تمام شدند هر  دو رخسارم را بوسیدند و گفتند مادر لطفا از  جایت بلند نشو ما برایت صبحانه میاوریم.  دقایق بعد با صبحانه نمایان شدند.  صبحانه خیلی ساده بود. سیر صبحانه را سر زانویم گذاشت و گفت؛  این به پاس خدمات که در طول سال برایمان انجام دادی ولی مادر من  فقط 8 سال دارم و معذرت میخواهم که برایت صبحانهء  فوقالعاده آماده نتوانستم. اشک از چشمانم سرازیر شد،  به آغوش کشیدمش و گفتم تو دنیا را به من بخشیدی  پسرم. تو که در این عمر اینقدر اساس و با احساس استی مطمئنم  که وقتی باد خزان کهنسالی قامت دو تای مرا بلرزاند حتما عصایم میشوی  و مرا همراه خوبی میباشی. تبسم بر لبانش نقش بست و گفت  من دوست دارم به همه مهربان باشم و مراقب همه باشم.  سروش هم طبق معمول حرکات و کلمات برادر بزرگش را با  زیرکی و شرینی خاص منحصر به فردش تکرار کرد و روز همچنان ادامه یافت..   Today it was a beautiful day!  Every day I was waking up when my alarm clock was ringing,  but today it was a different story.  Some little hands knocked my bedroom door and  the two uniform voices asked for permission to enter.  I answered; yes come in.  As soon as my two man entered the room  they welcomed me with the phrase "Happy Mother
  Today it was a beautiful day!  Every day I was waking up when my alarm clock was ringing,  but today it was a different story.  Some little hands knocked my bedroom door and  the two uniform voices asked for permission to enter.  I answered; yes come in.  As soon as my two man entered the room  they welcomed me with the phrase "Happy Mother
امروز روز زیبایی بود! هر روز ساعتم مرا بیدار میکرد اما امروز دستان کوچکی در اطاقم را کوبیدند و دو صدای همنوا بلند شدند؛ معذرت میخواهیم مادر جان اجازه است داخل بیاییم. گفتم؛ بلی بفرمایید. همین که دو فرزندم داخل اتاق شدند، مرا با پیام "روز مادر مبارک" بدرقه کردند. بلی امروز در کشور انگلیستان روز مادر بود. بعد در حالی که سروش 5 ساله خودش را با شیرینی در بسترم جا میکرد، سیر برایم شعرش را که در وصف مادر به زبان انگلیسی سروده بود به آواز بلند میخواند. به مجرد تمام شدند هر دو رخسارم را بوسیدند و گفتند مادر لطفا از جایت بلند نشو ما برایت صبحانه میاوریم. دقایق بعد با صبحانه نمایان شدند. صبحانه خیلی ساده بود. سیر صبحانه را سر زانویم گذاشت و گفت؛ این به پاس خدمات که در طول سال برایمان انجام دادی ولی مادر من فقط 8 سال دارم و معذرت میخواهم که برایت صبحانهء فوقالعاده آماده نتوانستم. اشک از چشمانم سرازیر شد، به آغوش کشیدمش و گفتم تو دنیا را به من بخشیدی پسرم. تو که در این عمر اینقدر اساس و با احساس استی مطمئنم که وقتی باد خزان کهنسالی قامت دو تای مرا بلرزاند حتما عصایم میشوی و مرا همراه خوبی میباشی. تبسم بر لبانش نقش بست و گفت من دوست دارم به همه مهربان باشم و مراقب همه باشم. سروش هم طبق معمول حرکات و کلمات برادر بزرگش را با زیرکی و شرینی خاص منحصر به فردش تکرار کرد و روز همچنان ادامه یافت. سوسن ترابی شاعر و نویسنده


Today it was a beautiful day!

Every day I was waking up when my alarm clock was ringing,

but today it was a different story.

Some little hands knocked my bedroom door and

the two uniform voices asked for permission to enter.

I answered; yes come in.

As soon as my two man entered the room

they welcomed me with the phrase "Happy Mother"s Day" yes

today was mother"s day in England.

Afterwards, as 5 year old cheeky Sarosh was making a place for

himself in my bed, Siar was reading his poem titled mother in loud voice.

When reading is finished they both kissed me in the cheek and told

me not move because they were going to serve me breakfast in the bed.

In few minutes the breakfast came. It was a simple one. Siar

place the breakfast in my lap and said; This is to thank you

for this year"s hard work and I am sorry that it is not

a special one- I am only 8 years old and I could only do this much.

Tears were coming down my eyes. I said; son you offered me the world.

You are so considered and sensitive. Now I rest reassured that when

I get old you will be there for me. He smiled and said;

I want to be kind to everyone and look after everybody.

Sarosh as usual repeated his brother"s words in his unique

and cliver way and the day went on....

 

Sosan Torabi

March 6, 2016



نوشته شده در سه شنبه 94/12/18ساعت 3:34 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

سروده های سوسن ترابی شاعره و نویسنده معاصر از کشور افغانستان مقیم شهر لندن

 

 


نوشته شده در جمعه 94/12/14ساعت 11:37 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

  طاووس بهار عشق و سوسن هستم با نوگــلِ حُسن خـُلق مُحَسن هستم سوسن ترابی

طاووس بهارعشق و سوسن هستم

با نوگــــلِ حُسن خـُلق مُحَسن هستم

سوسن ترابی


نوشته شده در جمعه 94/12/14ساعت 10:50 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

بارانم قطره یی بر من ببار!   خورشیدم محتاج یک نگاه گرم تو ام!   ستارهء من آسمان عشقم را زینت بخشی!   نسیم ام گیسوی شعر مرا تا بیکرانه ها پریشان کن!   پیراهن خیالات ام را بدر!   تن حقیقت هایم را لمس کن!   تا نشان عشق جاودانه بماند!!!  ~ترابی~

بارانم قطره یی بر من ببار!


خورشیدم محتاج یک نگاه گرم تو ام!


ستارهء من آسمان عشقم را زینت بخشی!


نسیم ام گیسوی شعر مرا تا بیکرانه ها پریشان کن!


پیراهن خیالات ام را بدر!


تن حقیقت هایم را لمس کن!


تا نشان عشق جاودانه بماند!!!

~ترابی~



نوشته شده در پنج شنبه 94/12/6ساعت 1:3 صبح توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

دلم عاریــــست از مهــــتاب    که هر شب جلوه افروشــــد    برم خالیــست از خورشیــــد    که جان و تــــن فزون سوزد    نه مهتابــــش وفـــای کــرد    نه خورشیــــدش بــقای کرد    دل عصــــیانگــــــــر ما را    به جـــرم عشق محـکوم کرد   سوسن ترابـی


دلم عاریــــست از مهــــتاب


 که هر شب جلوه افروشــــد


 برم خالیــست از خورشیــــد


 که جان و تــــن فزون سوزد


 نه مهتابــــش وفـــای کــرد


 نه خورشیــــدش بــقای کرد


 دل عصــــیانگــــــــر ما را


 به جـــرم عشق محـکوم کرد



~ ترابـی ~


نوشته شده در چهارشنبه 94/12/5ساعت 10:13 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

در شبی ذکر تو باشد نکنم یاد سحَر پرتو روی تو باشد نکنم یاد قمر حاصل عمر نباشدحلال بی ُرخ تو جَنتم گر بِستانی نکنم یاد ثمر قامت مستی و شور و شرر ام گر چه شکست ای خوش آن لحظه که از تو نکنم یاد بدر تو بریزی زسبو یار می زهرآگین من بنوشم به لبِ شوق نکنم یاد اثر گربماند به رهت همچو زلیخا دیده یوسف ام جز تو نبینم نکنم یاد بصر گر کنم فتح جهان تاج ز ثریا پوشم تا نیابم به دلت جا نکنم یاد ظفر ترک دنیا کنم و رخت ببندم "سوسن" تا نیایی به سراغم نکنم یاد سفر  سوسن ترابی 12 حمل 1394  1/4/2015

 

در شبی ذکر تو باشد نکنم یاد سحَر

پرتو روی تو باشد نکنم یاد قمر

حاصل عمر نباشدحلال بی ُرخ تو


جَنتم گر بِستانی نکنم یاد ثمر

قامت مستی و شور و شرر ام گر چه شکست

ای خوش آن لحظه که از تو نکنم یاد بدر

تو بریزی زسبو یار می زهرآگین

من بنوشم به لبِ شوق نکنم یاد اثر

گربماند به رهت همچو زلیخا دیده

یوسف ام جز تو نبینم نکنم یاد بصر

گر کنم فتح جهان تاج ز ثریا پوشم

تا نیابم به دلت جا نکنم یاد ظفر

ترک دنیا کنم و رخت ببندم "سوسن"

تا نیایی به سراغم نکنم یاد سفر

-------
سوسن ترابی

12 حمل 1394

1/4/2015



نوشته شده در چهارشنبه 94/12/5ساعت 4:33 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

ما شکوه آن جلال را باختیم  تا که این غربت سرا را ساختیم  کی شود تا بشکنیم غربت سرا  رو به کابل جان کنیم آواره ها  ~ترابی~

ما شکوه آن جلال را باختیم

تا که این غربت سرا را ساختیم

کی شود تا بشکنیم غربت سرا

رو به کابل جان کنیم آواره ها

~ترابی~


نوشته شده در چهارشنبه 94/12/5ساعت 3:1 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

   1   2      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت