سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انوار مهتاب در اُفق شب


امروز صبح وقتی دفتر آمدم بانو جید همکار عزیزم

(کسی که همه اعضای خانواده اش

را در جنگ خانمان سوز از دست داده)

مرا با محبت مادرانه اش

به استقبال روز عاشقان متعجب کرد.

خداوندگارم را شاکرم که این همه

دوستان نیکو را به من عطا فرموده.

با استفاده از این موقع از تک تک دوستانم

ابراز سپاس که مرا شایسته ای

دوستی مخلصانه شان دانستند.

در هر جایکه هستید موفق و از گزند روزگار بدور باشید.

سوسن ترابی

امروز صبح وقتی دفتر آمدم بانو جید همکار عزیزم  (کسی که همه اعضای خانواده اش  را در جنگ خانمان سوز از دست داده)  مرا با محبت مادرانه اش  به استقبال روز عاشقان متعجب کرد.  خداوندگارم را شاکرم که این همه  دوستان نیکو را به من عطا فرموده.  با استفاده از این موقع از تک تک دوستانم  ابراز سپاس که مرا شایسته ای  دوستی مخلصانه شان دانستند.  در هر جایکه هستید موفق و از گزند روزگار بدور باشید.  سوسن ترابی  Today when I came to the office,  my colleague Jade (who has lost all her family  members in the war) with her kind motherly  attitude surprised me on the occasion of Valentines


Today when I came to the office,

my colleague Jade (who has lost all her family

members in the war) with her kind motherly

attitude surprised me on the occasion of Valentines" Day.

My dear friends I would like to take this opportunity to

thank each and everyone of you for valuing me as a friend.

Wish you best of luck- Stay safe wherever you are

Sosan Torabi


نوشته شده در چهارشنبه 94/11/28ساعت 7:43 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

من هم به مانند تو آرزوی داشتم؛  که زیب زلف نگاری باشم،  رنگ قلب یاری باشم،  زینت تفنگ عیاری باشم،  لانهء بلبل بیقراری باشم،  اما،  نشد؛  همین که مرا از ریشه در آوردند،  روزکی چند دل پر خون، خنده بر لب،  زیستم و نپاییدم!  ~ ترابی ~  سوسن ترابی sosan torabi


من هم به مانند تو آرزوی داشتم؛

که زیب زلف نگاری باشم،

رنگ قلب یاری باشم،

زینت تفنگ عیاری باشم،

لانهء بلبل بیقراری باشم،

اما،

نشد؛

همین که مرا از ریشه در آوردند،

روزکی چند دل پر خون، خنده بر لب،

زیستم و نپاییدم!

~ ترابی ~


نوشته شده در چهارشنبه 94/11/28ساعت 7:2 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

عمـری شده به پایـه‌ یی آن دار مـرده‌ام چـشـم بـه راهی دیــدن آن یار مـرده ام خورشیـد عشق چیده نگاهش دگر زمن خـونـابـه رفت، در دل ابـصــار مـرده‌ام قلبم شکست و روشنی از دیده ام برفت در آرزوی صبح ، به شبی تار مـرده‌ام فــر و شکوه و دبدبـــــه ام را بخاک زد هـمـچـون گـدا به درگه ی اغیار مـرده‌ام کـردم سـفر ز شهر به کوه پایه های غیر آن جــــا به انتظاری و نـــــزار مرده ام تن خستـه و ملول شده از رنج روزگار پهلو به پهلویء غم و اعـسـار مـرده‌ام با صد هزار پرده که خواهی مرا بپوش بـا یـک نقـــابِ چـهـره پـدیـدار مـرده‌ام آزاده عــاشـقـــم بـه پـر و بـال زنـدگـی موج شقایق هم به چـمـنـــزار مـرده‌ام از واژگان شـعـر مـن آیـــد پیـام عشق تصدیق کرد ترابــــی به قرار مـرده‌ام ------------------------------------- سوسن ترابی


عمـری شده به پایـه‌ یی آن دار مـرده‌ام

چـشـم بـه راهی دیــدن آن یار مـرده ام

خورشیـد عشق چیده نگاهش دگر زمن

خـونـابـه رفت، در دل ابـصــار مـرده‌ام

قلبم شکست و روشنی از دیده ام برفت

در آرزوی صبح ، به شبی تار مـرده‌ام

فــر و شکوه و دبدبـــــه ام را بخاک زد

هـمـچـون گـدا به درگه ی اغیار مـرده‌ام

کـردم سـفر ز شهر به کوه پایه های غیر

آن جــــا به انتظاری و نـــــزار مرده ام

تن خستـه و ملول شد از رنج روزگار

پهلو به پهلویء غم و اعـسـار مـرده‌ام

با صد هزار پرده که خواهی مرا بپوش

بـا یـک نقـــابِ چـهـره پـدیـدار مـرده‌ام

آزاده عــاشـقـــم بـه پـر و بـال زنـدگـی

موج شقایق هم به چـمـنـــزار مـرده‌ام

از واژگان شـعـر مـن آیـــد پیـام عشق

تصدیق کرد ترابــــی به اقرار مـرده‌ام

-------------------------------------
سوسن ترابی

نوشته شده در سه شنبه 94/11/20ساعت 7:33 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

سروده های سوسن ترابی شاعره و نویسنده معاصر از کشور افغانستان مقیم شهر لندن


نوشته شده در سه شنبه 94/11/20ساعت 5:42 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

طرح و دیزاین احمد محمود امپراطور

از این تبـــــــــار ندیدم گرمی و اُمید

بخویش گرم شدم تاکه منجمد نشوم

ترابی

نوشته شده در دوشنبه 94/11/19ساعت 6:59 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

نرگس مست ترا بـــــار دگر خواهم دید؟  غنچه از لعل لبت یـــار منم خواهم چید؟  روز سوسن پی دیدار تو چون میگذرد!  پای شب وصلت دیدار گهی خواهم عید؟ ____ سوسن ترابی


نرگس مست ترا بـــــار دگر خواهم دید؟

غنچه از لعل لبت یـــار منم خواهم چید؟

روز سوسن پی دیدار تو چون میگذرد!

پای شب وصلت دیدار گهی خواهم عید؟

____
سوسن ترابی


نوشته شده در جمعه 94/11/9ساعت 6:45 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

Made my world out of rainbow colours as

plain as my
heart, but the world

through my crystals appeared

as vivid as rainbow

sosan torabi


 Made my world out of rainbow colours as  plain as my heart, but the world  through my crystals appeared  as vivid as rainbow  sosan torabi   جهانم را از رنگ های رنگین کمان مانند قلبم بی رنگ بنا کردم،  اما دنیا، در کرستل هایم مانند رنگین کمان رنگارنگ جلوه کرد.  سوسن ترابی

جهانم را از رنگ های رنگین کمان مانند قلبم بی رنگ بنا کردم،

اما دنیا، در کرستل هایم مانند رنگین کمان رنگارنگ جلوه کرد.

سوسن ترابی

نوشته شده در چهارشنبه 94/11/7ساعت 11:36 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

 امروز به یاد ده بابا افتادم.  وقتی کوچک بودم روز های خاص را که مردم تجلیل میکردند  لحظه شماری میکردم زیرا با مادر و پدرم به جاهای میرفتم  که معمولا نمیرفتیم. یکی از آن جا ها ده بابایم بود.  رفتن به ده برایم خیلی خوش آیند بود چون من در شهر زندگی میکردم  و زندگی شهری از زندگی در دهات زیاد متفاوت بود.  وقتی نام ده بابا میشد لباس هایم را با عجله و شوق فراوان به تن میکردم  و با پدر و مادرم به راه می افتادم.  سفر خود را با گرفتن یک تاکسی آغاز میکردیم.  از صحبت های پدرم با درایور تاکسی بسیار لذت میبردم،  گرچه آن را بار بار م میشنیدم. از این که پدرم در باره ی  تاریخچه ی ده معلومات کافی داشت و افتخارات قریه اش  را چنان حکایت میکرد که همه چیز زیر نظر مجسم میشد،  من هم به خود میبالیدم. وقتی در شروع ده از تاکسی پیاده میشدیم، خانهء خاله پدرم بود. چون ایشان از بزرگان قوم بودند، از روی احترام مختصرا سری میزدیم. بعداً روانهء دیدار دیگران میشدیم. تا وسط ده میرسیدیم شاید پدرم با ده نفر ملاقی میشد و احوال پرسی میکرد. من همهء این افراد را نمیشناختم و فقط به آنها تبسم میکردم ولی چشمانم بیشتر متوجه اطفال ده بود که به من مینگریستند و با همدیگر سر و پس میکردند. از وسط ده کمی بالا تر خانهء بابایم بود که بعد از طی کردن دو دالان سرپوشیده یکی نسبتاً روشنتر و دیگری تاریکتر به آن میرسیدیم. حویلی بابا کوچک بود اما دل افراد خانواده به پهنای آسمانها بزرگ. خرد و بزرگ همه گرد هم جمع میشدند، قصه های شیرین میکردند، فکاهی میگفتند، موسیقی بی صدا مینواختند و شعر جنگی میکردند. خنده های که فضای خانهء بابا را گرمتر میساختند دنیایی از مهر و خوشبختی را به من میبخشید. من با بیصبری منتظر بولانی های تندوری سه گوشه یی و چهار گوشه یی که بی بی ام تهیه میکرد میبودم. گاهگاهی با اصرار زیاد عمه هایم پدر و مادرم راضی میشدند مرا دو سه روز خانهء بابا بگذارند. شب که میشد عمهء بزرگم از خینه که از قندهار آورده بود و یک مقدار آنرا خاص برای من نگهداشته بود آماده میکرد و به دستانم میگذاشت. من بوی و رنگ خینه را زیاد دوست داشتم ولی پدرم در خانه اجازه نمیداد. از تاریکی مطلق شب ده میترسیدم اما صبح با صدای خروس بیدار شدن و جمع و جور کردن بستر های خواب روی بام احساس دیگری برایم میداد. بعد از چای صبح گوش به صدای چوری فروش میبودم. عمه های کوچکترم برایم چوری های پیچیکی میخریدند چون پوشیدن و کشیدنش آسانتر بود. من چوری های پسته یی و ارغوانی را پوشیده با خوشحالی دوان دوان طرف دکان بابا میرفتم که تقریبا پنج دقیقه از خانهء شان فاصله داشت. بابا مرا با صد ناز و بازار در آغوش میکشید و پری آرد نخود را از دکانش هدیه میداد که من با اطفال ده تقسیم میکردم. وقتی دوباره از دکان به خانه برمیگشتم، بابا یک چاینک چینی را که شوربایش را تمام کرده بود و در عیوض چند دانه زردآلو را در میانش برای بی بی ام جا به جا کرده بود، به من میداد تا ببرم. محبت های آنرمان هم چه زیبا و بی آلایش بوده. بزرگان با چه تدبیری تمام اعضای خانواده را متحد نگهمیداشتند و اداره میکردند که فکر حسودی، همچشمی و خود را مجزا دانستن حتی در ذهن کسی خطور نمیکرد. هر عضو خانواده به نوبهء خود کوشش میکرد مرا به بهترین وجهه احسنش استقبال کند. حمام زنانه یکی از ویژگی های ده بابا بود و خانم کاکایم که نو عروس بود مرا از این لذت هم بی نصیب نمیماند. مزهء لبلبو های گرم سرخ و سفید را که او بعد از حمام برایم میخرید هرگز جایی نچشیدم. بعضی اوقات عمهء بزرگترم که رمه و مواشی داشت مرا خانه خود میبرد. از روی خودخواهی، رد کردن خوردن ماست گوسفندی را که عمه ام مایه میکرد سخت پشیمانم، اما خوب به خاطر دارم به مجرد اینکه دختر اش از من میپرسید که رمه را به چراگاه ببریم از هیجان در لباسهایم نمیگنجیدم. بعد از مراقبت رمه با دختر عمه ام برای آوردن آب بمبه خانهء همسایگان میرفتیم جاییکه اطفال شان آرزوی پوشیدن بوت های مرا داشتند و من عاشق گدی های تکه یی شان بودم. دعا میکردم پرشدن سطل های آب طول بکشد تا من بیشتر با عروسک ها بمانم. از این که من در محیط شهری زندگی میکردم طرز لباس پوشیدن و رفتارم از اطفال ده فرق داشت و این امر باعث شده بود تا من بیشتر جلب توجه کنم و خود را آنزمان مهم احساس کنم. قبل از اینکه سفر ده ام به پایان برسد میخواستم خانهء کاکای بزرگم بروم. خانه یکه قلا داشت و آدم را به یاد قصه های دیو و پری مینداخت. من همیشه دنبال موقع بودم که به مرتفع ترین بام آن قلا خود را برسانم از جاییکه همهء ده را میتوانستی نظر انداز کنی به شمول قبرستانی های که پشت دیوار قله بود و من موجودیت شان را نادیده میگرفتم. روز که قرار میبود دوباره به شهربرگردم غمگین میبودم و یأس دلم را فرا میگرفت. پس از سالیان متمادی از غربت و مسافری برگشتم. خواستم به پسرانم ده بابای شان را نشان بدهم. ده همان رونق پیشین را نداشت. دیگر شاهد گفتارهای جالب پدرم با درایور تاکسی نبودم. حتی قادر نبودم از بسیاری افتخاراتی که پدرم از آن حکایت میکرد ذرهء را به پسرانم منتقل کنم. آن افرادی که در راه و نیمه راه با پدرم سر میخوردند دیگر نبودند. اطفالم به اندازهء من جلب توجه نمیکردند اما خوشبخت بودم که حد اقل روی کوچه های قدم میزدند که گاهی من قدم زده بودم. بوی بولانی های تندوری که بی بی ام تیار میکرد دیگر به مشام نمیرسید. از رمه و چراه خبری نبود. به همان اندازه که خود را دیوانه وار متعلق به ده بابا میدانسم، به همان پیمانه ده از شناخت من انکار میکرد. به چهار طرف نظر انداختم غمگین شدم دلم را یأس فرا گرفت نه این بار برای اینکه به شهر برمیگشتم بلکه... قطرهء ریختم، بینوایی را سکهء به دست دادم و گام هایم را همنوا شدم تا خودم را از خودم برهانم...  سوسن ترابی 12 ثور 94 13 2/5/15


امروز به یاد ده بابا افتادم.

وقتی کوچک بودم روز های خاص را که مردم تجلیل میکردند

لحظه شماری میکردم زیرا با مادر و پدرم به جاهای میرفتم

که معمولا نمیرفتیم. یکی از آن جا ها ده بابایم بود.

رفتن به ده برایم خیلی خوش آیند بود چون من در شهر زندگی میکردم

و زندگی شهری از زندگی در دهات زیاد متفاوت بود.

وقتی نام ده بابا میشد لباس هایم را با عجله و شوق فراوان به تن میکردم

و با پدر و مادرم به راه می افتادم.

سفر خود را با گرفتن یک تاکسی آغاز میکردیم.

از صحبت های پدرم با درایور تاکسی بسیار لذت میبردم،

گرچه آن را بار بار م میشنیدم. از این که پدرم در باره ی

تاریخچه ی ده معلومات کافی داشت و افتخارات قریه اش

را چنان حکایت میکرد که همه چیز زیر نظر مجسم میشد،

من هم به خود میبالیدم. وقتی در شروع ده از تاکسی پیاده میشدیم، خانهء خاله پدرم بود. چون ایشان از بزرگان قوم بودند، از روی احترام مختصرا سری میزدیم. بعداً روانهء دیدار دیگران میشدیم. تا وسط ده میرسیدیم شاید پدرم با ده نفر ملاقی میشد و احوال پرسی میکرد. من همهء این افراد را نمیشناختم و فقط به آنها تبسم میکردم ولی چشمانم بیشتر متوجه اطفال ده بود که به من مینگریستند و با همدیگر سر و پس میکردند. از وسط ده کمی بالا تر خانهء بابایم بود که بعد از طی کردن دو دالان سرپوشیده یکی نسبتاً روشنتر و دیگری تاریکتر به آن میرسیدیم. حویلی بابا کوچک بود اما دل افراد خانواده به پهنای آسمانها بزرگ. خرد و بزرگ همه گرد هم جمع میشدند، قصه های شیرین میکردند، فکاهی میگفتند، موسیقی بی صدا مینواختند و شعر جنگی میکردند. خنده های که فضای خانهء بابا را گرمتر میساختند دنیایی از مهر و خوشبختی را به من میبخشید. من با بیصبری منتظر بولانی های تندوری سه گوشه یی و چهار گوشه یی که بی بی ام تهیه میکرد میبودم. گاهگاهی با اصرار زیاد عمه هایم پدر و مادرم راضی میشدند مرا دو سه روز خانهء بابا بگذارند. شب که میشد عمهء بزرگم از خینه که از قندهار آورده بود و یک مقدار آنرا خاص برای من نگهداشته بود آماده میکرد و به دستانم میگذاشت. من بوی و رنگ خینه را زیاد دوست داشتم ولی پدرم در خانه اجازه نمیداد. از تاریکی مطلق شب ده میترسیدم اما صبح با صدای خروس بیدار شدن و جمع و جور کردن بستر های خواب روی بام احساس دیگری برایم میداد. بعد از چای صبح گوش به صدای چوری فروش میبودم. عمه های کوچکترم برایم چوری های پیچیکی میخریدند چون پوشیدن و کشیدنش آسانتر بود. من چوری های پسته یی و ارغوانی را پوشیده با خوشحالی دوان دوان طرف دکان بابا میرفتم که تقریبا پنج دقیقه از خانهء شان فاصله داشت. بابا مرا با صد ناز و بازار در آغوش میکشید و پری آرد نخود را از دکانش هدیه میداد که من با اطفال ده تقسیم میکردم. وقتی دوباره از دکان به خانه برمیگشتم، بابا یک چاینک چینی را که شوربایش را تمام کرده بود و در عیوض چند دانه زردآلو را در میانش برای بی بی ام جا به جا کرده بود، به من میداد تا ببرم. محبت های آنرمان هم چه زیبا و بی آلایش بوده. بزرگان با چه تدبیری تمام اعضای خانواده را متحد نگهمیداشتند و اداره میکردند که فکر حسودی، همچشمی و خود را مجزا دانستن حتی در ذهن کسی خطور نمیکرد. هر عضو خانواده به نوبهء خود کوشش میکرد مرا به بهترین وجهه احسنش استقبال کند. حمام زنانه یکی از ویژگی های ده بابا بود و خانم کاکایم که نو عروس بود مرا از این لذت هم بی نصیب نمیماند. مزهء لبلبو های گرم سرخ و سفید را که او بعد از حمام برایم میخرید هرگز جایی نچشیدم. بعضی اوقات عمهء بزرگترم که رمه و مواشی داشت مرا خانه خود میبرد. از روی خودخواهی، رد کردن خوردن ماست گوسفندی را که عمه ام مایه میکرد سخت پشیمانم، اما خوب به خاطر دارم به مجرد اینکه دختر اش از من میپرسید که رمه را به چراگاه ببریم از هیجان در لباسهایم نمیگنجیدم. بعد از مراقبت رمه با دختر عمه ام برای آوردن آب بمبه خانهء همسایگان میرفتیم جاییکه اطفال شان آرزوی پوشیدن بوت های مرا داشتند و من عاشق گدی های تکه یی شان بودم. دعا میکردم پرشدن سطل های آب طول بکشد تا من بیشتر با عروسک ها بمانم. از این که من در محیط شهری زندگی میکردم طرز لباس پوشیدن و رفتارم از اطفال ده فرق داشت و این امر باعث شده بود تا من بیشتر جلب توجه کنم و خود را آنزمان مهم احساس کنم. قبل از اینکه سفر ده ام به پایان برسد میخواستم خانهء کاکای بزرگم بروم. خانه یکه قلا داشت و آدم را به یاد قصه های دیو و پری مینداخت. من همیشه دنبال موقع بودم که به مرتفع ترین بام آن قلا خود را برسانم از جاییکه همهء ده را میتوانستی نظر انداز کنی به شمول قبرستانی های که پشت دیوار قله بود و من موجودیت شان را نادیده میگرفتم. روز که قرار میبود دوباره به شهربرگردم غمگین میبودم و یأس دلم را فرا میگرفت.
پس از سالیان متمادی از غربت و مسافری برگشتم. خواستم به پسرانم ده بابای شان را نشان بدهم. ده همان رونق پیشین را نداشت. دیگر شاهد گفتارهای جالب پدرم با درایور تاکسی نبودم. حتی قادر نبودم از بسیاری افتخاراتی که پدرم از آن حکایت میکرد ذرهء را به پسرانم منتقل کنم. آن افرادی که در راه و نیمه راه با پدرم سر میخوردند دیگر نبودند. اطفالم به اندازهء من جلب توجه نمیکردند اما خوشبخت بودم که حد اقل روی کوچه های قدم میزدند که گاهی من قدم زده بودم. بوی بولانی های تندوری که بی بی ام تیار میکرد دیگر به مشام نمیرسید. از رمه و چراه خبری نبود.
به همان اندازه که خود را دیوانه وار متعلق به ده بابا میدانسم، به همان پیمانه ده از شناخت من انکار میکرد.
به چهار طرف نظر انداختم غمگین شدم دلم را یأس فرا گرفت نه این بار برای اینکه به شهر برمیگشتم بلکه...
قطرهء ریختم، بینوایی را سکهء به دست دادم و گام هایم را همنوا شدم تا خودم را از خودم برهانم...

سوسن ترابی
12 ثور 94 13
2/5/15


نوشته شده در سه شنبه 94/11/6ساعت 3:51 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

با نگـاهت ای فریبـــــا سوختــی جان و تنـم  یا فزون کن جلوه ی عشق تمام افسونگری      سوسن  ترابی


با نگـاهت ای فریبـــــا سوختــی جان و تنـم

یا فزون کن جلوه ی عشق تمام افسونگری

~ ترابی ~


نوشته شده در سه شنبه 94/11/6ساعت 12:5 صبح توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |


Whatever happens, always remember; who you are,

why you are here and where you are going.

Have a beautiful day a head dear friends!

~Torabi~

Whatever happens, always remember; who you are,  why you are here and where you are going.  Have a beautiful day a head dear friends!  ~Torabi~   هر چه اتفاق بیفتد، همیشه به خاطر داشته باش؛  کی هستی، چرا اینجایی و به کجا میروی  روز زیبای را پیش رو داشته باشید دوستان عزیز  ~ ترابی ~ سوسن ترابی شاعره تصاویر و اشعار سوسن ترابی

 هر چه اتفاق بیفتد، همیشه به خاطر داشته باش؛

کی هستی، چرا اینجایی و به کجا میروی

روز زیبای را پیش رو داشته باشید دوستان عزیز


~ ترابی ~


نوشته شده در دوشنبه 94/11/5ساعت 10:21 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |

   1   2      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت