سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انوار مهتاب در اُفق شب

 امروز به یاد ده بابا افتادم.  وقتی کوچک بودم روز های خاص را که مردم تجلیل میکردند  لحظه شماری میکردم زیرا با مادر و پدرم به جاهای میرفتم  که معمولا نمیرفتیم. یکی از آن جا ها ده بابایم بود.  رفتن به ده برایم خیلی خوش آیند بود چون من در شهر زندگی میکردم  و زندگی شهری از زندگی در دهات زیاد متفاوت بود.  وقتی نام ده بابا میشد لباس هایم را با عجله و شوق فراوان به تن میکردم  و با پدر و مادرم به راه می افتادم.  سفر خود را با گرفتن یک تاکسی آغاز میکردیم.  از صحبت های پدرم با درایور تاکسی بسیار لذت میبردم،  گرچه آن را بار بار م میشنیدم. از این که پدرم در باره ی  تاریخچه ی ده معلومات کافی داشت و افتخارات قریه اش  را چنان حکایت میکرد که همه چیز زیر نظر مجسم میشد،  من هم به خود میبالیدم. وقتی در شروع ده از تاکسی پیاده میشدیم، خانهء خاله پدرم بود. چون ایشان از بزرگان قوم بودند، از روی احترام مختصرا سری میزدیم. بعداً روانهء دیدار دیگران میشدیم. تا وسط ده میرسیدیم شاید پدرم با ده نفر ملاقی میشد و احوال پرسی میکرد. من همهء این افراد را نمیشناختم و فقط به آنها تبسم میکردم ولی چشمانم بیشتر متوجه اطفال ده بود که به من مینگریستند و با همدیگر سر و پس میکردند. از وسط ده کمی بالا تر خانهء بابایم بود که بعد از طی کردن دو دالان سرپوشیده یکی نسبتاً روشنتر و دیگری تاریکتر به آن میرسیدیم. حویلی بابا کوچک بود اما دل افراد خانواده به پهنای آسمانها بزرگ. خرد و بزرگ همه گرد هم جمع میشدند، قصه های شیرین میکردند، فکاهی میگفتند، موسیقی بی صدا مینواختند و شعر جنگی میکردند. خنده های که فضای خانهء بابا را گرمتر میساختند دنیایی از مهر و خوشبختی را به من میبخشید. من با بیصبری منتظر بولانی های تندوری سه گوشه یی و چهار گوشه یی که بی بی ام تهیه میکرد میبودم. گاهگاهی با اصرار زیاد عمه هایم پدر و مادرم راضی میشدند مرا دو سه روز خانهء بابا بگذارند. شب که میشد عمهء بزرگم از خینه که از قندهار آورده بود و یک مقدار آنرا خاص برای من نگهداشته بود آماده میکرد و به دستانم میگذاشت. من بوی و رنگ خینه را زیاد دوست داشتم ولی پدرم در خانه اجازه نمیداد. از تاریکی مطلق شب ده میترسیدم اما صبح با صدای خروس بیدار شدن و جمع و جور کردن بستر های خواب روی بام احساس دیگری برایم میداد. بعد از چای صبح گوش به صدای چوری فروش میبودم. عمه های کوچکترم برایم چوری های پیچیکی میخریدند چون پوشیدن و کشیدنش آسانتر بود. من چوری های پسته یی و ارغوانی را پوشیده با خوشحالی دوان دوان طرف دکان بابا میرفتم که تقریبا پنج دقیقه از خانهء شان فاصله داشت. بابا مرا با صد ناز و بازار در آغوش میکشید و پری آرد نخود را از دکانش هدیه میداد که من با اطفال ده تقسیم میکردم. وقتی دوباره از دکان به خانه برمیگشتم، بابا یک چاینک چینی را که شوربایش را تمام کرده بود و در عیوض چند دانه زردآلو را در میانش برای بی بی ام جا به جا کرده بود، به من میداد تا ببرم. محبت های آنرمان هم چه زیبا و بی آلایش بوده. بزرگان با چه تدبیری تمام اعضای خانواده را متحد نگهمیداشتند و اداره میکردند که فکر حسودی، همچشمی و خود را مجزا دانستن حتی در ذهن کسی خطور نمیکرد. هر عضو خانواده به نوبهء خود کوشش میکرد مرا به بهترین وجهه احسنش استقبال کند. حمام زنانه یکی از ویژگی های ده بابا بود و خانم کاکایم که نو عروس بود مرا از این لذت هم بی نصیب نمیماند. مزهء لبلبو های گرم سرخ و سفید را که او بعد از حمام برایم میخرید هرگز جایی نچشیدم. بعضی اوقات عمهء بزرگترم که رمه و مواشی داشت مرا خانه خود میبرد. از روی خودخواهی، رد کردن خوردن ماست گوسفندی را که عمه ام مایه میکرد سخت پشیمانم، اما خوب به خاطر دارم به مجرد اینکه دختر اش از من میپرسید که رمه را به چراگاه ببریم از هیجان در لباسهایم نمیگنجیدم. بعد از مراقبت رمه با دختر عمه ام برای آوردن آب بمبه خانهء همسایگان میرفتیم جاییکه اطفال شان آرزوی پوشیدن بوت های مرا داشتند و من عاشق گدی های تکه یی شان بودم. دعا میکردم پرشدن سطل های آب طول بکشد تا من بیشتر با عروسک ها بمانم. از این که من در محیط شهری زندگی میکردم طرز لباس پوشیدن و رفتارم از اطفال ده فرق داشت و این امر باعث شده بود تا من بیشتر جلب توجه کنم و خود را آنزمان مهم احساس کنم. قبل از اینکه سفر ده ام به پایان برسد میخواستم خانهء کاکای بزرگم بروم. خانه یکه قلا داشت و آدم را به یاد قصه های دیو و پری مینداخت. من همیشه دنبال موقع بودم که به مرتفع ترین بام آن قلا خود را برسانم از جاییکه همهء ده را میتوانستی نظر انداز کنی به شمول قبرستانی های که پشت دیوار قله بود و من موجودیت شان را نادیده میگرفتم. روز که قرار میبود دوباره به شهربرگردم غمگین میبودم و یأس دلم را فرا میگرفت. پس از سالیان متمادی از غربت و مسافری برگشتم. خواستم به پسرانم ده بابای شان را نشان بدهم. ده همان رونق پیشین را نداشت. دیگر شاهد گفتارهای جالب پدرم با درایور تاکسی نبودم. حتی قادر نبودم از بسیاری افتخاراتی که پدرم از آن حکایت میکرد ذرهء را به پسرانم منتقل کنم. آن افرادی که در راه و نیمه راه با پدرم سر میخوردند دیگر نبودند. اطفالم به اندازهء من جلب توجه نمیکردند اما خوشبخت بودم که حد اقل روی کوچه های قدم میزدند که گاهی من قدم زده بودم. بوی بولانی های تندوری که بی بی ام تیار میکرد دیگر به مشام نمیرسید. از رمه و چراه خبری نبود. به همان اندازه که خود را دیوانه وار متعلق به ده بابا میدانسم، به همان پیمانه ده از شناخت من انکار میکرد. به چهار طرف نظر انداختم غمگین شدم دلم را یأس فرا گرفت نه این بار برای اینکه به شهر برمیگشتم بلکه... قطرهء ریختم، بینوایی را سکهء به دست دادم و گام هایم را همنوا شدم تا خودم را از خودم برهانم...  سوسن ترابی 12 ثور 94 13 2/5/15


امروز به یاد ده بابا افتادم.

وقتی کوچک بودم روز های خاص را که مردم تجلیل میکردند

لحظه شماری میکردم زیرا با مادر و پدرم به جاهای میرفتم

که معمولا نمیرفتیم. یکی از آن جا ها ده بابایم بود.

رفتن به ده برایم خیلی خوش آیند بود چون من در شهر زندگی میکردم

و زندگی شهری از زندگی در دهات زیاد متفاوت بود.

وقتی نام ده بابا میشد لباس هایم را با عجله و شوق فراوان به تن میکردم

و با پدر و مادرم به راه می افتادم.

سفر خود را با گرفتن یک تاکسی آغاز میکردیم.

از صحبت های پدرم با درایور تاکسی بسیار لذت میبردم،

گرچه آن را بار بار م میشنیدم. از این که پدرم در باره ی

تاریخچه ی ده معلومات کافی داشت و افتخارات قریه اش

را چنان حکایت میکرد که همه چیز زیر نظر مجسم میشد،

من هم به خود میبالیدم. وقتی در شروع ده از تاکسی پیاده میشدیم، خانهء خاله پدرم بود. چون ایشان از بزرگان قوم بودند، از روی احترام مختصرا سری میزدیم. بعداً روانهء دیدار دیگران میشدیم. تا وسط ده میرسیدیم شاید پدرم با ده نفر ملاقی میشد و احوال پرسی میکرد. من همهء این افراد را نمیشناختم و فقط به آنها تبسم میکردم ولی چشمانم بیشتر متوجه اطفال ده بود که به من مینگریستند و با همدیگر سر و پس میکردند. از وسط ده کمی بالا تر خانهء بابایم بود که بعد از طی کردن دو دالان سرپوشیده یکی نسبتاً روشنتر و دیگری تاریکتر به آن میرسیدیم. حویلی بابا کوچک بود اما دل افراد خانواده به پهنای آسمانها بزرگ. خرد و بزرگ همه گرد هم جمع میشدند، قصه های شیرین میکردند، فکاهی میگفتند، موسیقی بی صدا مینواختند و شعر جنگی میکردند. خنده های که فضای خانهء بابا را گرمتر میساختند دنیایی از مهر و خوشبختی را به من میبخشید. من با بیصبری منتظر بولانی های تندوری سه گوشه یی و چهار گوشه یی که بی بی ام تهیه میکرد میبودم. گاهگاهی با اصرار زیاد عمه هایم پدر و مادرم راضی میشدند مرا دو سه روز خانهء بابا بگذارند. شب که میشد عمهء بزرگم از خینه که از قندهار آورده بود و یک مقدار آنرا خاص برای من نگهداشته بود آماده میکرد و به دستانم میگذاشت. من بوی و رنگ خینه را زیاد دوست داشتم ولی پدرم در خانه اجازه نمیداد. از تاریکی مطلق شب ده میترسیدم اما صبح با صدای خروس بیدار شدن و جمع و جور کردن بستر های خواب روی بام احساس دیگری برایم میداد. بعد از چای صبح گوش به صدای چوری فروش میبودم. عمه های کوچکترم برایم چوری های پیچیکی میخریدند چون پوشیدن و کشیدنش آسانتر بود. من چوری های پسته یی و ارغوانی را پوشیده با خوشحالی دوان دوان طرف دکان بابا میرفتم که تقریبا پنج دقیقه از خانهء شان فاصله داشت. بابا مرا با صد ناز و بازار در آغوش میکشید و پری آرد نخود را از دکانش هدیه میداد که من با اطفال ده تقسیم میکردم. وقتی دوباره از دکان به خانه برمیگشتم، بابا یک چاینک چینی را که شوربایش را تمام کرده بود و در عیوض چند دانه زردآلو را در میانش برای بی بی ام جا به جا کرده بود، به من میداد تا ببرم. محبت های آنرمان هم چه زیبا و بی آلایش بوده. بزرگان با چه تدبیری تمام اعضای خانواده را متحد نگهمیداشتند و اداره میکردند که فکر حسودی، همچشمی و خود را مجزا دانستن حتی در ذهن کسی خطور نمیکرد. هر عضو خانواده به نوبهء خود کوشش میکرد مرا به بهترین وجهه احسنش استقبال کند. حمام زنانه یکی از ویژگی های ده بابا بود و خانم کاکایم که نو عروس بود مرا از این لذت هم بی نصیب نمیماند. مزهء لبلبو های گرم سرخ و سفید را که او بعد از حمام برایم میخرید هرگز جایی نچشیدم. بعضی اوقات عمهء بزرگترم که رمه و مواشی داشت مرا خانه خود میبرد. از روی خودخواهی، رد کردن خوردن ماست گوسفندی را که عمه ام مایه میکرد سخت پشیمانم، اما خوب به خاطر دارم به مجرد اینکه دختر اش از من میپرسید که رمه را به چراگاه ببریم از هیجان در لباسهایم نمیگنجیدم. بعد از مراقبت رمه با دختر عمه ام برای آوردن آب بمبه خانهء همسایگان میرفتیم جاییکه اطفال شان آرزوی پوشیدن بوت های مرا داشتند و من عاشق گدی های تکه یی شان بودم. دعا میکردم پرشدن سطل های آب طول بکشد تا من بیشتر با عروسک ها بمانم. از این که من در محیط شهری زندگی میکردم طرز لباس پوشیدن و رفتارم از اطفال ده فرق داشت و این امر باعث شده بود تا من بیشتر جلب توجه کنم و خود را آنزمان مهم احساس کنم. قبل از اینکه سفر ده ام به پایان برسد میخواستم خانهء کاکای بزرگم بروم. خانه یکه قلا داشت و آدم را به یاد قصه های دیو و پری مینداخت. من همیشه دنبال موقع بودم که به مرتفع ترین بام آن قلا خود را برسانم از جاییکه همهء ده را میتوانستی نظر انداز کنی به شمول قبرستانی های که پشت دیوار قله بود و من موجودیت شان را نادیده میگرفتم. روز که قرار میبود دوباره به شهربرگردم غمگین میبودم و یأس دلم را فرا میگرفت.
پس از سالیان متمادی از غربت و مسافری برگشتم. خواستم به پسرانم ده بابای شان را نشان بدهم. ده همان رونق پیشین را نداشت. دیگر شاهد گفتارهای جالب پدرم با درایور تاکسی نبودم. حتی قادر نبودم از بسیاری افتخاراتی که پدرم از آن حکایت میکرد ذرهء را به پسرانم منتقل کنم. آن افرادی که در راه و نیمه راه با پدرم سر میخوردند دیگر نبودند. اطفالم به اندازهء من جلب توجه نمیکردند اما خوشبخت بودم که حد اقل روی کوچه های قدم میزدند که گاهی من قدم زده بودم. بوی بولانی های تندوری که بی بی ام تیار میکرد دیگر به مشام نمیرسید. از رمه و چراه خبری نبود.
به همان اندازه که خود را دیوانه وار متعلق به ده بابا میدانسم، به همان پیمانه ده از شناخت من انکار میکرد.
به چهار طرف نظر انداختم غمگین شدم دلم را یأس فرا گرفت نه این بار برای اینکه به شهر برمیگشتم بلکه...
قطرهء ریختم، بینوایی را سکهء به دست دادم و گام هایم را همنوا شدم تا خودم را از خودم برهانم...

سوسن ترابی
12 ثور 94 13
2/5/15


نوشته شده در سه شنبه 94/11/6ساعت 3:51 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت